Yahooo Pingbox

چه امکانات جالبی به برنامه ها اضافه شده

دوستان بهتون پیشنهاد میکنم حتما از Yahoo Pinbox استفاده کنید

من که کلاً حال کردم

بعد از گوگل ریدر،این دومین چیزی بود که منو به وبلاگ نویسی امیدوار کرد



اگه به مشکل هم خوردید خودم در خدمتتونم

به امید روزی که ایرانیا یه چیز شیک مثل اینو درست کنن

خاطرات و سختی هاش3

امشب 29 بهمن 89


احساس میکنم خاطره هام یه نمور خسته کننده شده

که چی که من دارم هر سالشو توضیح میدم؟؟

بابا گذشته ها گذشته

شاعر هم میگه: به فکر آینده باش........


یه چند سالو میخوام فروارد کنم که از کلافه شدن شما هم جلوگیری بشه

.

.

.

کارنامه ی  دانشگاهمو هم تو ادامه مطلب گذاشتم

خواستید بخندید بلند بخندید!!

ادامه مطلب ...

اِِِِِِِِِِِ ولنتاینه!!

تو هر بلاگی سر میزنی ملت از ولنتاین نوشتن

ولی من اومدم ار ولنتاین سال پیش بنویسم

دیگه ولنتاین واسه من یکی که معنی نداره


پارسال تو یه همچین شبی رفته بودیم داشتیم لاو میترکوندیم ولی الان دیگه بیخیال شدم

یعنی یه اتفاقاتی افتاد که تنهاییو دیگه ترجیح میدم


ولنتاین همتون مبارک

خوش باشید با عشقتون و ایشالا ماجرای من و اون واسه هیچ کسی تکرار نشه


خاطرات و سختی هاش 2

سلام مجدد

بی مقدمه و یه کله میریم سر ادامه ی درسو مدرسه


کلاس چهارم

دیگه تو مدرسه جدید همه کامیارو میشناختن و همه ی معلما سر بودن من تو کلاسشون دعوا میکردن

که انگار خانم عباسی از همه قدرتش بیشتر بود

شاید یکی از بهترین دوران دبستانم همون سال چهارم ابتدایی بود

واقعا واسم هیچی کم نداشت

فقط تنها مشکلش این بود که گاهی اوقات دخترشو که همسن ما بود می  آورد سر کلاس

که بچه های بی جنبه ی اون زمون کلی حرف واسه من در آوردن

که البته مهم نبود

تو اون سال یه همایش زلزله هم برگزار شد که از کلاس ما فقط من توش شرکت داشتم


کلاس پنجم

خانم فرامرزی معلممون بود

دیگه بزرگ شده بودیم و یه جور دیگه به قضایا نگاه میکردیم

اگر تا دیروز از سر زور و نمره درس میخوندم دیگه سال پنجم هدفم شده بود قبولی تو مدرسه تیزهوشان یا نمونه دولتی

با کمک معلم و همت خودم تونستم تو مدرسه نمونه دولتی قبول شم

اون سال روز معلمش واقعا خوب بود

بچه ها از همون اولش کلاسو تعطیل کردن و نذاشتن معلممون بیاد سر کلاس

الان میگید خوب این چه روز معلمی بوده

الان میگم

همه ی میزهارو کنار دیوار گذاشتیم و بچه ها چیزایی که از خونه آورده بودنو دونه دونه در آوردن

یکی ضبط خونشونو آورده بود،یکی وسایل تزیین،یکی تخم مرغ که توش کاغذ رنگی پر کرده بود و ...

خلاصه زنگ سوم بچه ها رفتن خانم فرامرزی رو آوردنش کلاس

بنده خدا کف کرده بود

عجب جشنی شد

بزن برقص بکوب،شلوغ باری!!(خوبه دختر نبودیم)!!

آخرشم مجبور شدیم آشغالهای تخم مرغ و محتویات درونشو خودمون دونه دونه با دست جمع کردیم که درس عبرت بشه واسه سایرین که مدرسه جای بزن و برقص نیس


و بالاخره مقطع ابتدایی و همه ی خاطرات تلخ و شیرینش تموم شد


اول راهنمایی:

همیشه تغییر مقطع با درس همراهه

آدم نمیدونه چی میشه؟کجا میره؟دوستاش کجان؟

ولی من تجربه سال سومم کمک کرد که راحت تر باشم

مدرسه نمونه دولتی بود و من خیالم از بابت معلمای خوبش راحت بود

میموندن دوستام که خداروشکر غریب نبودم

حدود 30 تا از بچه های دبستان تو این مدرسه قبول شده بودن

معلمامون

(آقا رو فاکتور میگیرم)

علوم:غفوری

ریاضی:دوست محمدی

جغرافی،اجتماعی:آخوند

ادبیات:تفعلی

زبان فوق برنامه:سلیمانی

همینارو یادم مونده!!

با آقای غفوری که دورانی داشتیم

همین الان هم اگه ببینتم فرار میکنه

معلم آزاری رو دیگه تو این یه مورد به کمال رسوندم

رو بمون داده بود من هم بُل گرفته بودم دیگه مگه میتونست منو سر کلاس بنشونه

17بار منو به دفتر مدرسه معرفی کرد ولی هربار با پاچه خواری بخشیده میشدم

گفتم پاچه خواری یاد سریال نقطه چین افتادم

اون سالها سال پخش نقطه چین بود که خداییش ما هم بی جنبه بودیم دیگه سر کلاس غفوری کم نذاشتیم

کلاس آقای دوست محمدی هم که ته کلاس بود

اصلا اون باعث ش که به ریاضی علاقه مند بشم واقعا  دوسش داشتم

ایشالا همه معلمام هرجا که هستن سلامت باشن


فک کنم پست طولانی ای شد

دیگه به بزرگی خودتون ببخشید



خاطرات و سختی هاش

سلام دوستان

امروز دلم گرفته خیلی

این درسهای ما هم که عمرا تمومی نداره

دیگه کم کم دارم از همه چی نا امید میشم

بذارید از اولش شروع کنم


31 شهریور بود

من نمیدونستم درس چیه،مدرسه چیه،معلم چیه و خیلی از چیزای دیگه که نمیدوستم چی هستن!!

ساعت 7 صبح مامانم بیدارم کرد گفت پاشو که اولین روز مدرسته

با اینکه از یکی دو ماه قبلش داشتن واسم برنامه میریختن ولی اون روز خیلی استرس داشتم

با کلی دلهره و ترس که چی قراره پیش بیاد از جام بلند شدمو بعد از آماده شدن واین حرفا رفتیم که بریم

بعد از رد شدن از زیر قرآن راه افتادیم

اینم بگم چون بچه ی اول خونه بودم یه جورایی موش آزمایشگاهی فامیل مادرمون هم شده بودیم

بچه اولی ،هیشکی تجربه نداره باید چیکار کنه

اینارو گفتم که بعدا نگی عکس بذار که ببینیم چجوری از زیر قرآن رد شدی

چه ربطی داشت؟؟

خوب چون نمیدونستن باید از گل پسرشون عکس بگیرن عکس ندارم

رفتیم مدرسه با مامانم بودم ولی دم مدرسه اون آقا سیبیلوئه مامانمو راه نداد گفت من باید تنها برم،منم با چشای اشک آلود رفتم یه گوشه نشستم

مامانمو اون دور میدیدمو گریه میکردم

اون آقا سیبیلوئه تو ذهن من به شیطان زمان(آمریکا) تبدیل شده بود ازش متنفر شده بودم

بگذریم

بعد از مراسم ابتدایی و خوندن قرآن و دعای فرج(که اون موقع بلد نبودم)رفتیم سر کلاس

فکر کنید 30 تا بچه هم سن که هیچی به جز بازیهای کودکانشون بلد نیستن باید پیش هم می نشستن و حرف نمی زدن

ولی مگه میشد؟؟

من بچه ی حرف گوش کنی بودم تو مدرسه(بر عکس خونه که قدرت دست منه)

و معلما با من مشکلی نداشتن ولی بقیه بچه ها...اوووووووووف......مگه ساکت میشدن؟؟

بگذریم

خلاصه معلممون(خانم شاعری)اومد،خیلی مهربون بود

واقعا دوسش داشتم انقدر که بهترین دانش آموز کلاس شدم

به قول معروف خرخون ونورچشمیه معلم بودم

اون سال با همه ی غربتش گذشت

من رفتم کلاس دوم 

کلاس دوم خیلی بهتر بود دیگه به مدرسه عادت کرده بودم

2تا از دوستای خوب اون زمونمو خوب یادمه محمد مسیحی و مهدی اسلامی

مهدی بقل دستیم بود

از اون دوستای با معرفت روزگار

من سال دوم هم مثل کلاس اول درس خون بودم

یه جوری که معلممون(خانم اکرمی)منو مبصر کرده بود و یه سری کارای عادی کلاس رو هم من انجام میدادم

تنها تصویر ذهنی که از سال دوم دارم اینه که من میرفتم پا تخته و سوالای علوم و ریاضیو مینوشتم و مهدی که ته معرفت بود همزمان واسه دو نفر سوالارو یادداشت میکرد

واقعا دمش گرم

سال سوم مدرسمو مجبور شدم عوض کنم و از اون دوستای خوبم جدا بشم

دقیقا همون احساس اول ابتداییو داشتم با این تفاوت که ایندفعه فقط من بودم که غریب بودم

ولی دیگه راهشو یاد گرفته بودم 

فقط درس میخوندم که از بقیه عقب نمونم،تو این مدرسه رقبا بیشتر بودن و باید خودمو تو این رقابت نگه میداشتم و خوشبختانه تونستم سبقت هم بگیرم

اون روزای اول با بابک که رقیب اصلیم بود خیلی کل کل میکردیم ولی بعش که فهمیدیم هر کدوم باید راه خودمونو بریم از اینجور کارا دست کشیدیمو کلی صمیمی شدیم

معلممون(خانم قلمبر)هردوی مارو دوست داشت و تو صمیمی شدنمون هم بی تاثیر نبود

مامان بابک روبروی خونمون آرایشگاه داشت

ما هم هر روز بعد از مدرسه میومدیم و تو کوچه فوتبال باری میکردیم

سال سوم هم به خوشی تموم شد

یادش بخیر

فعلاً تا اینجاشو داشته باشید بقیه شو تو روزای بعد میگم


پی نوشت:این ویرگول (Shift+ف)هم حرس مارو در آورده،اشتباه دستمون میخوره رو "ق" بعد باید 4 تا Backspace بزنیم تا پاک بشه